تنهایی و سکوت

پشت این پنجره باران قشنگی ست گلم

 

 

پیشاپیش عید مبارک

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:58 توسط rahele| |

 


ديشب دفتر خاطراتمون رو ورق مي زدم چه زيبا بود


باز دوباره حسرت اون روزاي خوب رو مي خوردم كه چه عاشقانه با هم بوديم


ساده و دوست داشتني طوري كه همه حسرتمون رو مي خوردند


نميدونم اشكال كجا بود تقصير كي بود ولي حالاتو پيشم نيستي


من در اين روزها انتظارت رو ميكشم


انتظار اينكه بدونم حالت چطوره ولي افسوس كه نميدونم و از تو هيچ خبري ندارم


تو رفتي


با ديگري رفتي


منو شكستي و رفتي و من موندم با قلبي مملو از عشق تو ولي قلبم شكسته


نميدونم چيكار كنم دردمو با كي بگم


فقط ميدونم كه خدا خيلي كمكم كرد اونقدر كه باورش سخته


من هنوز منتظرم تا تو بيايي تا براي آخرين بار با تمامي وجودم بهت بگم هنوزم عاشقتم و دوست دارم و


بعد برم و ديگه مزاحمت نشم


فقط برم به دوردست ها به جايي كه من باشم و خداي خودم و آنجا با خاطراتت زندگي كنم تا آن زمان كه


بيان سراغمو بگن وقت رفتنه

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:10 توسط rahele| |

 


دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن،
نانت را من می خورم.

مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.

فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن ...


اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.

اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،
اما آن حرفی را که ما می گوییم بزن!
 
*دکتر علی شریعتی*
 
نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:39 توسط rahele| |

 

اينشتين مى‌گفت: «آنچه در مغزتان مى‌گذرد، جهانتان را مى‌آفريند


استفان کاوى (از سرشناس‌ترين چهره‌هاى علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين

حرف اينشتين است که مى‌گويد: «اگر مى‌خواهيد در زندگى و روابط شخصى‌تان

تغييرات جزيى به وجود آوريد به گرايش‌ها و رفتارتان توجه کنيد. اما اگر دلتان

مى‌خواهد قدم‌هاى کوانتومى برداريد و تغييرات اساسى در زندگى‌تان ايجاد کنيد

بايد نگرش‌ها و برداشت‌هايتان را عوض کنيد


او حرفهايش را با يک مثال خوب و واقعى، ملموس‌تر مى‌کند: «صبح يک روز

تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود.

بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزى گرم بود و در مجموع

فضايى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذير برقرار بود تا اين که مرد ميانسالى

با بچه‌هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغيير کرد. بچه‌هايش

داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مى‌کردند. يکى از

بچه‌ها با صداى بلند گريه مى‌کرد و يکى ديگر روزنامه را از دست اين و آن

مى‌کشيد و خلاصه اعصاب همه‌مان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن

بچه‌ها که دقيقاً در صندلى جلويى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمى‌آورد

و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض

بازکردم که: «آقاى محترم! بچه‌هايتان واقعاً دارند همه را آزار مى‌دهند. شما

نمى‌خواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى

دارد مى‌افتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با

شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانى برمى‌گرديم که همسرم،

مادر همين بچه‌ها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمى‌دانم

بايد به اين بچه‌ها چه بگويم. نمى‌دانم که خودم بايد چه کار کنم و ... و بغضش

ترکيد و اشکش سرازير شد


استفان کاوى بلافاصله پس از نقل اين خاطره مى‌پرسد: « صادقانه بگوييد آيا

اکنون اين وضعيت را به طور متفاوتى نمى‌بينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلى

به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش

 ادامه مى‌دهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه

به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشيد. نمى‌دانستم. آيا کمکى از دست من ساخته

است؟ و....» اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور

مى‌تواند تا اين اندازه بى‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز

عوض شد و من از صميم قلب مى‌خواستم که هر کمکى از دستم ساخته است

انجام بدهم.


حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض مى‌شود.

کليد يا راه حل هر مسئله‌اى اين است که به شيشه‌هاى عينکى که به چشم داريم

بنگريم. شايد هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنيم و در واقع

برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتى را از ديدگاه

تازه‌اى ببينيم و تفسير کنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلکه تعبير و

تفسير ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مى‌دهد.


دکتر کاوى با اين صحبتش آدم را به ياد بيت زيباى مولانا مى‌اندازد که:

 

«پيش چشم‌ات داشتى شيشه‌ى کبود لاجرم عالم کبودت مى‌نمود»

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:22 توسط rahele| |


Power By: LoxBlog.Com